سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ندای دیوانگی...

 

صدای تیک تیک ساعت مرا به فکر فرو می برد و در عمق خاطرات گذشته ام غرق می سازد نمی دانم این سایه ی خاطراتی که بر این روزهایم چنگ زده اند تا کی قرار است مرا در حسرت خورشید شادمانی بگذارد؟؟ صدای غرش ابرها مرا از خواب گذشته ام بیدار می سازد هنوز جای لبخند بر چهره ام خالیست. باران می بارد و بهار زیباتر می شود اما بهار من سالهاست که به خزان تبدیل شده به دنبال خزانش خزانی دیگر است و در دل زمستانم به جز خزان خبری از بهار نیست.. از عمق بی کسی هایم میگریزم تمام توانم را برای رفتن می گذارم اما می دانم که هوای بی تو بودن سنگین سنگین است. هراس من از روزهای رفته و رفتن نیست ترسم از روزهایی است که می آیند و من از گذشت آنها غافلم . ترسم اینست که در پس تمام این روزها لحظه ای را ببینم که در امتداد ثانیه اش صدای لبخند تو بر گوش دلم چنگ زند و تمام غصه ها در دلم زنده گرداند و هوش از سر این دل دیوانه بپرد و هیاهوی خواستنت دوباره در سرش جان گیرد و روزگارم را سیاه گرداند چرا که فقط من می دانم که تو دیگر نیستی نه این دل . من آنی که تو می شناختی را در دل گذشته ام به خاک سپرده ام اما گهگاهی سر از خاک برون می آورد و ندای دیوانگی سر می دهد...


تولد فراموشی

 

 

تپش ثانیه ادامه دارد من بی هیاهو نگاهم به دنبال عقربه ی ساعتی است که چند دقیقه ایست بی حرکت ایستاده همچون نگاه من که در روز وداع بر رد پایت خشک  و بی حرکت زل زده بود... همچون مرده ای که بی حرکت در تابوت گرفتار است و بر روزگار طعنه ی زودگذر بودن می زند چند روزی است که یک سال دیگر هم گذشته همزمان روز اول سال جدید من روزی است که تو به یاد نداری ولی آن روزیست که من در نگاه تو گرفتار مرگی خاموش شدم تولد 5 سالگیش را تبریک گفتم. تو حس می کنی الان هم دیگر می دانی کم کم حس می کنی بودن در کنار کسی و فراموشی چه احساسی دارد تولد فراموشی ات را تبریک می گویم دیر یا زود تو در کنارش فراموش خواهی شد چون صدای موج که برای مردم کنار ساحل فراموش شده.... 


باورت هست آیا؟

 

نگاهمان به هم ساکت و دردمند فریب احساس خورده ایم و خون دل! گرچه هنوز در آغاز راهیم ولی ملول و خسته از راه در این بیکران زمستان زندگی گرفتار شده ایم . هرچه خواستی گفتی و من فقط شنیدم اما نه من باور داشتم و نه تو باور داشتی!! چه زود بار سفر را بسته ای!تو بار سفر را بستی من اما نمی دانم تو از آغاز مسافر بودی یا نه من به تو حس پرواز دادم؟ شاپرک هایی که دور کلبه ی احساسمان گرد آمده بودند با حرکت و رفتن تو به تکاپو افتادند و شوق سفر در کالبدشان دمیده شد به دنبال تو به راه افتادند اما تو با بی رحمی تمام آنها را لگدمال کردی! حالا من اینجا تنها نشسته ام چشمانم پر اشک نمی دانم بخاطر رفتن توست یا پرپر شدن شاپرک ها؟ از وقتی که تو رفتی شهر خالی از زندگیست و هوس بر عشق طعنه می زند و من درمیان هجمه های درد سکوت می کنم نگاهم به فردا دوخته شده و از امروزم غافلم شاید هنوز هم نمی دانم سبد عشق فردایم باید از امروز با محبت کردن بنا گردد و باورم نیست هنوز چرا هر روز آن را تهی می بینم شاید فردا هم سحرگاه نگاهم به آن بیفتد و باز بگویم این بار هم سبد فردایمان خالیست باورت هست آیا؟


تو...

 

تو تنها بال و پر زندگی ام بودی تو با تمام خاطراتم پیوندی عمیق داری . من بی تو و بدون تو نمی توانم دنیایم را بسازم ... هر بار که مداد رنگی ام را بر می دارم که دنیایم را بی تو رسم کنم بجز سیاه و تاریکی رنگی نمی بینم که دنیایم را با آن بسازم ... برای رفتن در دل تاریکی ها نمی ترسم چون تار و پود زندگی ام و وجودم بی تو سیاهی بیش نیست... هر بار که عهد می بندم تو را فراموش کنم آهنگ صدایت مرا از خوابم بیدار می کند ... رنگ چشمانت مرا مدهوش و حیران می سازد ... بی تو بدون نگاهت من زندگی من و روزهای من تمام معنی خود را از دست می دهد ...


خاطره ها

 

از خاطره هایی که مرا با خودم هم بیگانه می کند فراری هستم اما هرگاه که با خودم تنها می شوم به یاد می آورم که این منی که بودم نیستم انگار هنوز من در دیار فراموشی مانده ام و تنها خودم را گم کرده ام و حتی توان ایستادن در برابر هجوم تاریکی بر وجودم را ندارم . دمی خاموشی برمی گزینم اما چه سود که هیاهوی درونم خاموشی و سکوتی ندارد و یکصدا روزهایی را فریاد میزند که در نگاه تو من خودم را می دیدم اما ... من برای تنهایی با خودم هم اختیاری از خود ندارم هنوز هم تکه هایی از وجودم در لابه لایی خاطرات مه گرفته ام پنهان مانده اند این روزها با وجود گذشت آن همه روز حتی خودم را هم نمی شناسم و وجودم را چون شبی سرد ناامید از طلوعی خورشید می بینم که چشم انتظار طلوع خورشیدی است که پیکر سرد و نحیفم را در بر گیرد و دمی از سردی روزگار حفظ کند و مرا از این همه تاریکی برهاند برهاند... حرف هایم تکراریست و تکرار چه تلخ است و سرد و بی روح... اما تو تنها چیزی هستی که تکرارت هم لرزه ای بر دل می نشاند ، لرزه ای که وجودم را غرق در لذت می کند هر چند برای لحظه ای!!! اما باز به خود که می آیم در گوشه ای از اتاق محو می گردی و من با خودم و یادت و تنهایی هایم و خاطراتت تنها می شوم...


یاد روزهایی که گذشت....

یاد روزایی که گذشت بخیر یاد روزایی که بودیم و قدر ندانستیم . یاد حرف هایی که ماندند در سینه و مردند... یاد شب هایی که تا صبح با خلوت با خود گذشت و اشک به چشم  آورد .... یاد حرف هایی که از بین هزاران واژه چون گل چیده می شد ولی هیچگاه از زبان جاری نمی شد هیچگاه.... کاش بازهم می شد که برگشت و از نو نوشت کاش می شد...

 کاش می شد دوباره عاشق شد مثل "کاظم"... کاش می شد شاد بود و خندید مثل "بهرام" .... کاش می شد صبور بود مثه دوس داشتنی و خل و چلمون "مسعود" ....کاش می شد لحظه هایم همچون لحن صدایت شیرین بود.... کاش می شد همه چیز رو گفت بی پرده بدون ترس ... نه نمیشه حتی اینجا هم نمیشه .....

 برایت بهترین ها را آرزو دارم ... باور این روزها برایم چه سخت آسان بود و من نمی دانستم.... تمام نگاهت را از ذهنم پاک میکنم نقش تمام لحظه هایت را از تمام روزها و خاطراتم می زدایم گویی که هرگز نبوده ای گویی در دفتر خاطراتم جایی برای تو نیست ...

 

بر ذهنم پرده ای آهنین می کشم و خاطراتت را به انتهای فراموشی می سپارم تو را در زندانی فولادین محبوس میکنم تا یادی از تو در خاطرم نماند....   چه سخت آسان بود از دست دادن عمری خاطره همه اش را در زیر تلی از غصه مدفون میکنم تا تو دیگر نباشی در لحظه هایم .... تمام عکس هایت را پاره می کنم تمام خاطراتت را از ذهنم پاک می کنم واژه ، واژه ، سطر ،سطر زندگی ام را از نو می بافم تا تو دیگر نقش خویش را هم اگر دیدی نشناسی....


دستانم را بگیر

دستانم را بگیر زخم هایم را مرهم بگذار تا در غریبانه ترین روزهای زندگیم بر این جداییت طاقت بیاورم و تسلیم ناخوشی های زمانه نشوم. من که می دانم این روزها میگذرند و دوباره آفتاب درگوشه ای از شبم طلوع میکند من که می دانم دوباره بهار در شوره زار دلم عطر افشانی می کند پس تو چه بیایی چه نیایی من پشت سر میگذارم  این شب تار را. 

همهمه ای در دلم پا گرفته و شب و روزم را با هم یکی کرده چه می شود اگر فردا من با صدای کوبیدن مشت های باران بر شیشه پنجره ام بیدار شوم و دستانت را درمیان آغوش دست هایم ببینم .... 

شب می گذرد و ماندنی نیست رو سیه آن شمعیست که نورش را از پروانه دریغ کرده. حرف هایی که می گویم و تو نمی شنوی را به یاد خواهی آورد حتی اگر نخوانی حتی اگر نبینی... شیشه ای از میان دست هایم افتاد چه صدای آشناییست شکستن !!! چند صباحیست که با آن خو گرفته ام ... 

 

من برای تو دیگر نمی نویسم برای دلم می نویسم برای شکسته خاطری می نویسم که روزهایش بخاطر چیزی از دست داد که نمی خواست آری دلم تورا نمی خواست این من بودم که فقط محو خواستن شده بودم حالا اگر تو هم نبودی کسی دیگر بود که آن را بیشتر از تو می طلبیدم اینها حرف های دلم است که بر زبانم جاری شده این ها را بشنو و ببین که شب تار من هم گذشته و روسیاهیست که هنوز باقیست...


نوشته های ناتمام

هر وقت از تمام دنیا دلگیر می گردم پنجره ای برای نوشتنم به رویم باز می شود پنجره ای که تنها امید دلی می باشد که اسیر کلبه ای بی در گشته و شاید تنها پناه او از دست تاریکی قفسش باشد. با شروع نوشتن دوباره چشمانم به پایان ناتمام چند خط خاطره ای در دل دیروزم می افتد که هنوز منتظر قلمی هستند که با خطی خوش و با جرعه ای محبت پایانشان را به صورتی خوش بنگارد و در این پایان حرفی از جدایی و غم و هجرت نباشد. دو سال گذشت و هنوز پایان تمام نوشته هایم از من دلگیرند و به تمنای لحظه ای که حرفم خوش به پایان برسد به انتظار نشسته اند و پایان تمام نوشته هایم را با اشک هایشان از صفحه ی کاغذم محو می کنند و اینچنین است که تمام نوشته هایم ناتمامند...


افسوس

 

بر شانه های دیوانگی تکیه داده ام و گریزان از یک وحشت نهفته در ثانیه ها به خواب پناه می برم با اینکه می دانم در جنون لذتی هست که تنها دیوانگان آن را تجربه کرده اند. به چشم های خسته ام می اندیشم چشمانی که دیگر نای تعبیر نگاه های دیگران را ندارد و فقط بر حال کنونم اشک ریزان عزاداری می کنند. چون حالم حس تازگی و طراوت از کوچه پس کوچه ی لحظه هایم رخت سفر بسته و در کوچه های تنگ و تاریک گذشته ام گم شده است. صدای شکستن چینی سکوتم بر قلب ثانیه هایم سنگینی می کند و فرو ریختن طاق باورهایم مرا به قعر ناامیدی کشانده و گلهای سیاه غم را در قلبم بارور کرده است به گونه ای که از قبل های گذشته ام به جز مهی که در مسیر طوفان باشد خاطره ای برایم نمانده. دوباره دفترم را باز می کنم و به یک تغییر می اندیشم این بار تصمیم دارم خاطره ات را در دفتر خاطراتم به رنگ آبی رسم کنم قلم ها را یکی یکی کنار می زنم افسوس !!! تمام قلم های من سیاه رنگ می باشند.


آوارگی

 

برای ماندن دیگر دلیلی نیست انگار اینجا دیگر انتهای دفتر درماندگی است احساسم در گوشم زمزمه می کند که ماندن انتهای آوارگی است نکند اسیر این هوس گردی و در پایان به امیدی پوچ گرفتار شوی امید به اینکه هنوز هم فرصت باقیست و باز به دری که بن بست است خیره گردی و منتظر بازگشت مسافری گردی که راه رفته را باز نمی گردد. من اما از رنج سفر گریزانم و برای دل کندن از رؤیایم توشه ای ندارم. همه ی بار سفرم که اشتیاق و آرزوهایم بود به دست راهزنی چابک به یغما رفته و بدتر از آن انگار همه ی امید به همراه تکه ای از لبخندم که آن را در چادری که کنج عافیتم بود به جا گذاشته بودم به دست آن راهزن سوخته به خاکستر تبدیل شده. فارغ از همه ی دلواپسی ها لحظه ای به خواب پناه می برم اما خواب هم به چشمانم امان نمی دهد. در حیرتی عجیب ثانیه ها را با شب بدرقه می کنم و در تسکین دادن به دلی که حتی خودم هم حالش را نمی فهمم وامانده ام گویی امشب آغاز همه ی آوارگی هاست.