سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باورت هست آیا؟

 

نگاهمان به هم ساکت و دردمند فریب احساس خورده ایم و خون دل! گرچه هنوز در آغاز راهیم ولی ملول و خسته از راه در این بیکران زمستان زندگی گرفتار شده ایم . هرچه خواستی گفتی و من فقط شنیدم اما نه من باور داشتم و نه تو باور داشتی!! چه زود بار سفر را بسته ای!تو بار سفر را بستی من اما نمی دانم تو از آغاز مسافر بودی یا نه من به تو حس پرواز دادم؟ شاپرک هایی که دور کلبه ی احساسمان گرد آمده بودند با حرکت و رفتن تو به تکاپو افتادند و شوق سفر در کالبدشان دمیده شد به دنبال تو به راه افتادند اما تو با بی رحمی تمام آنها را لگدمال کردی! حالا من اینجا تنها نشسته ام چشمانم پر اشک نمی دانم بخاطر رفتن توست یا پرپر شدن شاپرک ها؟ از وقتی که تو رفتی شهر خالی از زندگیست و هوس بر عشق طعنه می زند و من درمیان هجمه های درد سکوت می کنم نگاهم به فردا دوخته شده و از امروزم غافلم شاید هنوز هم نمی دانم سبد عشق فردایم باید از امروز با محبت کردن بنا گردد و باورم نیست هنوز چرا هر روز آن را تهی می بینم شاید فردا هم سحرگاه نگاهم به آن بیفتد و باز بگویم این بار هم سبد فردایمان خالیست باورت هست آیا؟