سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطره ها

 

از خاطره هایی که مرا با خودم هم بیگانه می کند فراری هستم اما هرگاه که با خودم تنها می شوم به یاد می آورم که این منی که بودم نیستم انگار هنوز من در دیار فراموشی مانده ام و تنها خودم را گم کرده ام و حتی توان ایستادن در برابر هجوم تاریکی بر وجودم را ندارم . دمی خاموشی برمی گزینم اما چه سود که هیاهوی درونم خاموشی و سکوتی ندارد و یکصدا روزهایی را فریاد میزند که در نگاه تو من خودم را می دیدم اما ... من برای تنهایی با خودم هم اختیاری از خود ندارم هنوز هم تکه هایی از وجودم در لابه لایی خاطرات مه گرفته ام پنهان مانده اند این روزها با وجود گذشت آن همه روز حتی خودم را هم نمی شناسم و وجودم را چون شبی سرد ناامید از طلوعی خورشید می بینم که چشم انتظار طلوع خورشیدی است که پیکر سرد و نحیفم را در بر گیرد و دمی از سردی روزگار حفظ کند و مرا از این همه تاریکی برهاند برهاند... حرف هایم تکراریست و تکرار چه تلخ است و سرد و بی روح... اما تو تنها چیزی هستی که تکرارت هم لرزه ای بر دل می نشاند ، لرزه ای که وجودم را غرق در لذت می کند هر چند برای لحظه ای!!! اما باز به خود که می آیم در گوشه ای از اتاق محو می گردی و من با خودم و یادت و تنهایی هایم و خاطراتت تنها می شوم...