سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آوارگی

 

برای ماندن دیگر دلیلی نیست انگار اینجا دیگر انتهای دفتر درماندگی است احساسم در گوشم زمزمه می کند که ماندن انتهای آوارگی است نکند اسیر این هوس گردی و در پایان به امیدی پوچ گرفتار شوی امید به اینکه هنوز هم فرصت باقیست و باز به دری که بن بست است خیره گردی و منتظر بازگشت مسافری گردی که راه رفته را باز نمی گردد. من اما از رنج سفر گریزانم و برای دل کندن از رؤیایم توشه ای ندارم. همه ی بار سفرم که اشتیاق و آرزوهایم بود به دست راهزنی چابک به یغما رفته و بدتر از آن انگار همه ی امید به همراه تکه ای از لبخندم که آن را در چادری که کنج عافیتم بود به جا گذاشته بودم به دست آن راهزن سوخته به خاکستر تبدیل شده. فارغ از همه ی دلواپسی ها لحظه ای به خواب پناه می برم اما خواب هم به چشمانم امان نمی دهد. در حیرتی عجیب ثانیه ها را با شب بدرقه می کنم و در تسکین دادن به دلی که حتی خودم هم حالش را نمی فهمم وامانده ام گویی امشب آغاز همه ی آوارگی هاست.