سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستانم را بگیر

دستانم را بگیر زخم هایم را مرهم بگذار تا در غریبانه ترین روزهای زندگیم بر این جداییت طاقت بیاورم و تسلیم ناخوشی های زمانه نشوم. من که می دانم این روزها میگذرند و دوباره آفتاب درگوشه ای از شبم طلوع میکند من که می دانم دوباره بهار در شوره زار دلم عطر افشانی می کند پس تو چه بیایی چه نیایی من پشت سر میگذارم  این شب تار را. 

همهمه ای در دلم پا گرفته و شب و روزم را با هم یکی کرده چه می شود اگر فردا من با صدای کوبیدن مشت های باران بر شیشه پنجره ام بیدار شوم و دستانت را درمیان آغوش دست هایم ببینم .... 

شب می گذرد و ماندنی نیست رو سیه آن شمعیست که نورش را از پروانه دریغ کرده. حرف هایی که می گویم و تو نمی شنوی را به یاد خواهی آورد حتی اگر نخوانی حتی اگر نبینی... شیشه ای از میان دست هایم افتاد چه صدای آشناییست شکستن !!! چند صباحیست که با آن خو گرفته ام ... 

 

من برای تو دیگر نمی نویسم برای دلم می نویسم برای شکسته خاطری می نویسم که روزهایش بخاطر چیزی از دست داد که نمی خواست آری دلم تورا نمی خواست این من بودم که فقط محو خواستن شده بودم حالا اگر تو هم نبودی کسی دیگر بود که آن را بیشتر از تو می طلبیدم اینها حرف های دلم است که بر زبانم جاری شده این ها را بشنو و ببین که شب تار من هم گذشته و روسیاهیست که هنوز باقیست...