سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آخرین دیدار

 

چون خنده ای در اوج غصه بر لبان زمانه خشکیده ام و باور یک لحظه رهایی ام از مرداب فراموشی و کوهستان سنگلاخ غم نیست از غم من برگ های نوشکفته ی بهاری رخ زرد شدند و ترانه ی روح بخش چشمه ها در باور پرستوهای مهاجر مرد. فکر یک لحظه ی دیدار فردا که پایان تمام دلهره های وقت وداعم است نفس هایم را به شماره انداخته . فردا دوباره باید به هوای دمی خلوت سنگفرش خیابان را با آب دو دیده ام تر کنم و کویر گونه هایم را غسل تعمید دهم دوباره باید دمی از چشم خلق کناره گیرم تا از سرخی چشمانی که یادگار دیرینه ی خلوت بعد از دیدارت است کم گردد. انگار قرار نیست پایانی برای روزی که ندیدنت به پایان می رسد باشد. سوز ناامیدی به وجودم رخنه کرده دلداری اش را از زمانه آموخته امشب هم هوا رنگ غریبانه ای بر دلهره هایم بخشیده. هوا سرد و تاریک است و دست سرد روزگار بر شانه ام سنگینی می کند ماه را از شب هایم می دزدد و بر ظلمت شب هایم می افزاید تا به شبیخون زدن بر قلب بی پناهم ادامه دهد بی خبر از اینکه من دلم را در قتلگاه نگاهت قربانی کردم و با خونش نقش ماه را در دل شب هایت ترسیم کردم تا از نگاه سرد شب ها چشمانت به هراس نیفتند چرا که هراس چشمانت ویرانی کلبه ی آرامش من و شکستن شیشه ی عمر من است.

 


سالروز رفتن

 

آسمان ابری اما بی باران است و شهر سرگردان ، در سرگردانی شهر من نیز به پرنده ی مهاجری می مانم که از قفسی آزاد گشته و در دام صیادی دیگر اسیر گشته و بند بند وجودش نقش قفس دارد و در سرش هوای پر زدن به آسمانی است که پایان دهنده ی تمام دلتنگی هایش می باشد. سؤال هایم یکی بعد از دیگری به جوشش فواره ی چشمه ای در بهار می مانند ولی باز در خلوت زمستانی ام بی جواب می مانند. سکوتی غمبار فضای سنگین بی تو بودن را در بر گرفته. پاسخ تمام دلتنگی هایم در گرگ و میش سحر به جرعه ای تاریکی می ماند که در بدرقه ی نور می گریزد. سحر هم از گلایه های من خبر دارد چرا که با تمام شب هایی که همدم تنهایی من بود دوستی دیرینه ای دارد. دوباره به رفتنت می اندیشم سالروز رفتنت یادبود تمام دلواپسی هاست من در آن روز هزار شمع به یاد هزاران پروانه ای که در ره عشق خودسوزی کرده اند روشن می کنم و هزاران گل یاس و نرگس را به یادت پرپر می کنم و با گلبرگ های هزاران شقایق مسیر رفتنت را گلگون می کنم شاید که باز خاطرت چینی هزار سال فاصله ی باورمان را بشکند و شمع بودنت را در وسط پرچین احساسم روشن کند.


شب بی پایان

 

این روزها ساعتها به پنجره خیره می گردم پنجره ای که پشت به آفتاب و رو به سقف آسمان باز می شود پنجره ای که در امتداد افق نقش نقره ای رنگ مهتاب را در دل شبهایش حک کرده. من آرامش گم شده ام را در هق هق شبانه جستجو می کنم و عکس رخش را از آبی آسمان سراغ می گیرم. اما مدتی است که اخم ستاره ها را در روز هم مهمان دلم می بینم و تلخی سفیدی ابرها را ، سفیدی که آبی آسمان را از دلم دریغ کرده ، حس می کنم. در ابری روزهایی که در طوفان غم محتاج یک لحظه آرامشم آرامشی که از آبی آسمان به سوی من در جریان بود احساس می کنم در واپسین رفتن احساس غروب آن گل آفتابگردانی را دارم که اسیر تیغ باغبان گشته و فردایی این چنین قطره های نور خورشید با او غریبه ای بیش نیستند. هر ساعتم گویی سال کبیسه ای است که یک لحظه ی آن هم نای رفتن به سوی فردا را ندارند و در سرخی غروب آفتاب و سیاهی شب اتراق می کنند و به شب بی پایان من طعنه می زنند.


درمانده

 

آلبوم عکسم را ورق می زنم صفحه صفحه ، خط به خط ، گذشته ام را لمس می کنم با لبخند خشکیده بر لبان عکس های قدیمی بیگانه ام. هنوز هم گل خشکیده در دفتر خاطراتم بوی تازگی احساست را با خود دارد. دیوانه وار صفحه های آلبوم را با قطره های اشکم غسل می دهم. احساست به پهنای آبی بی کران آسمان وجودم را در بر گرفته و به من رویایت را هدیه می کند. صدای شکستن قلبم مرا به هوشیاری دعوت می کند و... و به خاموش کردن احساسی که دیگر بوی کهن جدایی را در بر دارد. دیگر زجه ی من در دل شب قبله اش را گم کرده و به دست خاطره ای مبهم در کوهی از غبار فراموشی اسیر شده! احساست را تاب نوشتن ندارم نه در یک سطرمی گنجد نه در یک دفتر! می خواهم که بنویسم احساس تو را با قلمی از جنس بلور و تار و پود جوهرش همه بافته از نور مهتاب ، اما ، اما باز هم در نوشتن احساسی که تمام بودنم است درمانده می شوم...

 


فاصله

 

شب بارانی ام صدای شرشر باران به سکوت ترانه ی شبم طعنه می زد چنگ باد نوازشگر صورتم شده بود و کلبه ی سرد و تاریک تنهایی ام از ناله ی شمعی که در وسط اتاق خودسوزی می کرد پرشده بود. برخلاف گذشته همه چیز غریب و بیگانه بود آینه ، شمع ، باران ، بوی خاکی که در شب های بارانی مرا مدهوش باران می کرد و حتی قاب خالی خاطراتم. گذر لحظه ها حتی خاطراتم را با من بیگانه کرده بود به گونه ای که گنجه ی ذهنم پر از غبار فاصله بود و بجز خاطراتی چند که رونق بهار را در چشمم همسنگ خزان می کرد چیزی در بساط نداشت ، خاطراتی که همنوا با تنهایی ام چنان سخت بر من می تازند که بودن در چشمم رنگ می بازد و چشمانم به سیاهی می گرایند و با حال خودم غریبه می گردم گویی مستی می باشم که آغاز مستی اولینش می باشد. در این حال آینه هم از انعکاس سرخی چشمانم هراسان می گردند. تنها تنها قلم شکسته و دفتر خاک خورده و کهنه ی خاطراتم یادگار روزهای رفته و شکننده ی دیوار فاصله هایمان می باشد. دفتری که برگ برگ آن پر از غنچه های اشکی می باشد که چهره اش را گلگون کرده اند و به وقت دلتنگی شبانه ام تنها نیوشای شکوه هایم می باشد. شبی به وقت ناله هایم ناله هایی که از هزاران سال فاصله پرده برمی داشت از آن پرسیدم سر فاصله در چیست؟ تلخ خندید و گفت: فاصله ها چون طلوع خورشید که نمایانگر زیبایی شبنم بر گلبرگ های گل یاس می باشد جلوه گر شیرینی لذت با هم بودن است.

 


دو روز گذشته و من...

 

آه تجربه کردم! به ناچار تجربه کردم ، تجربه ی تلخی که عمری از آن گریزان بودم. شرم حضور را در بی حیایی دیدارش غریبه ای بیش ندیدم سه ترم آوارگی سه ترم بلاتکلیفی با سکوتی ویرانگر به پایان رسید. برای فردایم امیدی به ماندن و دیدار دوباره نیست چرا که دیگر اویی نیست که بخاطرش سوار بر رقص لحظه ها شوم و در گذر از مرداب پوچی بیمی از تاریکی های روزگار به قلبم را نیابد. بعد از  این رفتن دیگر خنده را عذر می خواهم که غمم را افزون نکند. نمی دانم از کی پای غم به خانه ی دلم باز شده ولی می دانم که من مهمان نوازی می باشم که مهمانم تاب جدایی از من را ندارد و تا ابد مهمان دلم خواهد بود. غم هر روز خنجرش را در سکوت مرگبار بر  قلبم فرو می کند و زهر تلخ ناامیدی را در رگ هایم جاری می کند. روزهایم از این پس به رخوت و ناامیدی و بی سرانجامی خواهد گذشت. نمی دانم تکرار معنای گذشتن است یا گذر از روزهای  من که تکرار تکراری بیش نیست معنای گذشتن گرفته. شور و شوق جوانی ام در سیاه چشمانش به خزانی تبدیل گشته و بهار آرزوهایم را به کویری که هزار سال منتظر باران است تبدیل کرده است. فکر رفتن او چون خوره به جان من افتاده و آرزوهایم را به یأسی فزاینده تبدیل کرده که از تجربه ی آن گریزانم. دو روز از پایان گذشته و من هنوز در بهت این پایان مانده ام و باورم نیست که این گونه به خود دروغ گفته ام. باورم نیست که او را دیگر در خیالم هم تکرار نمی کنم باورم نیست که او ، صدای او مرهمی برای غصه هایم نیست. مگر می شود رفتنی این چنین را باور کنم  فکر این چنین دیوانگی در برم نبود شاید فردایی این چنین از سکوت دیرینه و غرورم انگشت ندامت به دندان گیرم.

 


دروغ

 

دوشادوش سکوت از کوچه ی بهت و حیرت می گذرم غمم را در دلم پنهان می کنم و اشک را مرهم و ضماد آن قرار داده ام. روزگارم به سختی و به تلخی می گذرد گویی پای ثانیه ها لنگ است حتی عقربه های ساعت دیواری ام نیز از حرکت ایستاده اند و گرد و غبار فراموشی با دل و غم و غصه ام قهر کرده است .........!

چقدر دلم برای باران تنگ شده است ! بارانی که دلواپسی ها و غم هایم را بشوید و با خود ببرد.

چقدر دلم برای روز های ساده و بی ریای کودکی تنگ شده است ! روز های خالی از دروغ و نیرنگ و دورویی.

شکستن شیشه ی اعتمادم به دست کسانی که آنها را محرم اسرارم می دیدم برایم جلوه گر شیرینی زخم خوردن از دست غریبه هاست. چه بگویم؟! چون گذشته در اقیانوس سکوتم فرو می روم و از دورویی ها شکوه نمی کنم و خنده ای زهر آگین بر لبانم می نشانم و حوادث زمانه را به سخره می گیرم تا جفای آسمان نسبت به من بیشتر شود باشد که دلم صبورتر گردد.


هنوز هم.....

 

آسمانم آبی بود ، شبم مهتابی ، آن دم که در خیالم به یاد هم بودیم. من به دستان پر مهر تو چشم می دوختم ، تو به زردی رخ من ! بهانه ی من برای زندگی تو بودی و برای تو ، من چون یک کابوس ، کابوسی که طعم خوش زندگی را در کام تو چون زهر تلخ کرده بودم. در آن روز پر گشود و از من جدا ماند احساس خوبی که در اعماق خلوتگه من بود. چه روزی؟! آن روز که مرا به خدایم سپردی و برایم آرزو کردی ، آرزویی که آرزوهایم را به باد داد. همه چیز من در آن روز مرد و من برای... من برای ماندن در بین مردمانی که همه با من و احساس من بیگانه بودند شوقی نداشتم. هر روز من به تنهای ام می افزودم و به لب خنده می نشاندم تا تو از عمق فاجعه باخبر نشوی و نشدی! تو از گریه هایی که تا صبح به اتاقم بوی خوش باران را هدیه می کردند خبر نداشتی و به گمانت پرنده ی احساس من از لب بام تو پرکشید ، اما من هر روز بیشتر و بیشتر در درد خود فرو می رفتم. هنوز هم دردت برای من آشناست آری درد ! دوری ات برای من چون دردی است که تو درمان آن هستی. هنوز هم آن را با تمام وجودم احساس می کنم ، حال که به تو می می اندیشم گلویم برای میزبانی بغض حاضر می شود و در اطراف پلکم شوق دیدار دوباره ات اشکم را به مهمانی بی روح و پردردشان دعوت می کند...


امید

 

قلم در دست گرفتی و خطوط زندگی ام را رسم کردی چه نقاشی غریبی! نه آبی نه سفید نه زرد نه قرمز نه حتی سبزی تمامش را سیاه کشیدی امید سیاه ،‌ آرزو سیاه ، لحظه ها سیاه ، از آغاز سیاه و پایان سیاه ! سیاهی به سیاهی پر زاغی که بر بام خانه ی امیدم لانه کرده و چشم بر بخت من دوخته و نحوستش دامنگیر من شده. اما من نه نا امید نه رنجور با رنگی که از گل یاس و نرگس به امانت گرفته ام سیاهی شقایق داغدار را از لحظه هایم می زدایم. در غمم آسمان هم همدم من شده به جای باران بر بخت من خون می بارد تا شاید از سیاهی آن کم گردد تا شاید ابری روز هایم بگذرند و آفتاب امید سایه گستر لحظه هایم شود. به هر جا که قدم میگذارم سبزه ها خشک می گردند گل ها پرپر و پروانه ها آواره می گردند حتی پرستو ها نیز از آن دیار رخت سفر می بندند. ترسم گر بر سر چشمه ای آب ، آبی که شور زندگیست ، آبی که جوششش نبض حیات است ، قدم بگذارم چشمه بی آب گردد! کمر خاک بشکند و دهکده ای متروک گردد و تمام امید دخترک چشم انتظار خشکیده لب کشاورز به شکفتن گل های باغچه ای که با خون دل پرورشش داده بود سراب گردد!

شبهنگام چشم بر آینه ی ماه میدوزم ماه آسمانم نیز سیاهست . سکوت و سیاهی شب چه زیباست ! سکوت می کنم و به نوا و موسیقی شب گوش می دهم تا سیاه لحظه هایم بگذرند. درنوا و موسیقی شب چه غریبانه دلم محکوم به شنیدن آواز جغد شوم همسایه است که سوزناک برایم می سراید این نیز بگذرد....  


نفرین

 

گویا نفرینی است چون مه زندگیم را در برگرفته زندگی در گذشته ! هر روزم را به فکر دیروز به سر می برم روزها به فکر شب های قبل و شب ها به فکر روزهای بی ثمر گذشته! دیروز به آینه ی غبار کرفته دست کشیدم احساس سرد تنم بر چهره اش دلتنگی سالهای قبل را زنده کرد و امروز در حسرت اشتباه دیروز می سوزم. به عکس افتاده بر آینه لبخند زدم اما غم خفته در چشم هایش لبخندم را بی پاسخ گذاشت! فکر دیدن تو یک لحظه از ذهنم گذشت بر چهره ی خشکیده برآینه اشک نشست. با احساسی که هر لحظه آشنایم احساس تلخ بی تو بودن قلب بی روحم ترانه ی دلتنگی ات را سرود.

27/4/90