دروغ

 

دوشادوش سکوت از کوچه ی بهت و حیرت می گذرم غمم را در دلم پنهان می کنم و اشک را مرهم و ضماد آن قرار داده ام. روزگارم به سختی و به تلخی می گذرد گویی پای ثانیه ها لنگ است حتی عقربه های ساعت دیواری ام نیز از حرکت ایستاده اند و گرد و غبار فراموشی با دل و غم و غصه ام قهر کرده است .........!

چقدر دلم برای باران تنگ شده است ! بارانی که دلواپسی ها و غم هایم را بشوید و با خود ببرد.

چقدر دلم برای روز های ساده و بی ریای کودکی تنگ شده است ! روز های خالی از دروغ و نیرنگ و دورویی.

شکستن شیشه ی اعتمادم به دست کسانی که آنها را محرم اسرارم می دیدم برایم جلوه گر شیرینی زخم خوردن از دست غریبه هاست. چه بگویم؟! چون گذشته در اقیانوس سکوتم فرو می روم و از دورویی ها شکوه نمی کنم و خنده ای زهر آگین بر لبانم می نشانم و حوادث زمانه را به سخره می گیرم تا جفای آسمان نسبت به من بیشتر شود باشد که دلم صبورتر گردد.