امید

 

قلم در دست گرفتی و خطوط زندگی ام را رسم کردی چه نقاشی غریبی! نه آبی نه سفید نه زرد نه قرمز نه حتی سبزی تمامش را سیاه کشیدی امید سیاه ،‌ آرزو سیاه ، لحظه ها سیاه ، از آغاز سیاه و پایان سیاه ! سیاهی به سیاهی پر زاغی که بر بام خانه ی امیدم لانه کرده و چشم بر بخت من دوخته و نحوستش دامنگیر من شده. اما من نه نا امید نه رنجور با رنگی که از گل یاس و نرگس به امانت گرفته ام سیاهی شقایق داغدار را از لحظه هایم می زدایم. در غمم آسمان هم همدم من شده به جای باران بر بخت من خون می بارد تا شاید از سیاهی آن کم گردد تا شاید ابری روز هایم بگذرند و آفتاب امید سایه گستر لحظه هایم شود. به هر جا که قدم میگذارم سبزه ها خشک می گردند گل ها پرپر و پروانه ها آواره می گردند حتی پرستو ها نیز از آن دیار رخت سفر می بندند. ترسم گر بر سر چشمه ای آب ، آبی که شور زندگیست ، آبی که جوششش نبض حیات است ، قدم بگذارم چشمه بی آب گردد! کمر خاک بشکند و دهکده ای متروک گردد و تمام امید دخترک چشم انتظار خشکیده لب کشاورز به شکفتن گل های باغچه ای که با خون دل پرورشش داده بود سراب گردد!

شبهنگام چشم بر آینه ی ماه میدوزم ماه آسمانم نیز سیاهست . سکوت و سیاهی شب چه زیباست ! سکوت می کنم و به نوا و موسیقی شب گوش می دهم تا سیاه لحظه هایم بگذرند. درنوا و موسیقی شب چه غریبانه دلم محکوم به شنیدن آواز جغد شوم همسایه است که سوزناک برایم می سراید این نیز بگذرد....