درمانده

 

آلبوم عکسم را ورق می زنم صفحه صفحه ، خط به خط ، گذشته ام را لمس می کنم با لبخند خشکیده بر لبان عکس های قدیمی بیگانه ام. هنوز هم گل خشکیده در دفتر خاطراتم بوی تازگی احساست را با خود دارد. دیوانه وار صفحه های آلبوم را با قطره های اشکم غسل می دهم. احساست به پهنای آبی بی کران آسمان وجودم را در بر گرفته و به من رویایت را هدیه می کند. صدای شکستن قلبم مرا به هوشیاری دعوت می کند و... و به خاموش کردن احساسی که دیگر بوی کهن جدایی را در بر دارد. دیگر زجه ی من در دل شب قبله اش را گم کرده و به دست خاطره ای مبهم در کوهی از غبار فراموشی اسیر شده! احساست را تاب نوشتن ندارم نه در یک سطرمی گنجد نه در یک دفتر! می خواهم که بنویسم احساس تو را با قلمی از جنس بلور و تار و پود جوهرش همه بافته از نور مهتاب ، اما ، اما باز هم در نوشتن احساسی که تمام بودنم است درمانده می شوم...