شب بی پایان
این روزها ساعتها به پنجره خیره می گردم پنجره ای که پشت به آفتاب و رو به سقف آسمان باز می شود پنجره ای که در امتداد افق نقش نقره ای رنگ مهتاب را در دل شبهایش حک کرده. من آرامش گم شده ام را در هق هق شبانه جستجو می کنم و عکس رخش را از آبی آسمان سراغ می گیرم. اما مدتی است که اخم ستاره ها را در روز هم مهمان دلم می بینم و تلخی سفیدی ابرها را ، سفیدی که آبی آسمان را از دلم دریغ کرده ، حس می کنم. در ابری روزهایی که در طوفان غم محتاج یک لحظه آرامشم آرامشی که از آبی آسمان به سوی من در جریان بود احساس می کنم در واپسین رفتن احساس غروب آن گل آفتابگردانی را دارم که اسیر تیغ باغبان گشته و فردایی این چنین قطره های نور خورشید با او غریبه ای بیش نیستند. هر ساعتم گویی سال کبیسه ای است که یک لحظه ی آن هم نای رفتن به سوی فردا را ندارند و در سرخی غروب آفتاب و سیاهی شب اتراق می کنند و به شب بی پایان من طعنه می زنند.