هنوز هم.....
آسمانم آبی بود ، شبم مهتابی ، آن دم که در خیالم به یاد هم بودیم. من به دستان پر مهر تو چشم می دوختم ، تو به زردی رخ من ! بهانه ی من برای زندگی تو بودی و برای تو ، من چون یک کابوس ، کابوسی که طعم خوش زندگی را در کام تو چون زهر تلخ کرده بودم. در آن روز پر گشود و از من جدا ماند احساس خوبی که در اعماق خلوتگه من بود. چه روزی؟! آن روز که مرا به خدایم سپردی و برایم آرزو کردی ، آرزویی که آرزوهایم را به باد داد. همه چیز من در آن روز مرد و من برای... من برای ماندن در بین مردمانی که همه با من و احساس من بیگانه بودند شوقی نداشتم. هر روز من به تنهای ام می افزودم و به لب خنده می نشاندم تا تو از عمق فاجعه باخبر نشوی و نشدی! تو از گریه هایی که تا صبح به اتاقم بوی خوش باران را هدیه می کردند خبر نداشتی و به گمانت پرنده ی احساس من از لب بام تو پرکشید ، اما من هر روز بیشتر و بیشتر در درد خود فرو می رفتم. هنوز هم دردت برای من آشناست آری درد ! دوری ات برای من چون دردی است که تو درمان آن هستی. هنوز هم آن را با تمام وجودم احساس می کنم ، حال که به تو می می اندیشم گلویم برای میزبانی بغض حاضر می شود و در اطراف پلکم شوق دیدار دوباره ات اشکم را به مهمانی بی روح و پردردشان دعوت می کند...