آخرین دیدار
چون خنده ای در اوج غصه بر لبان زمانه خشکیده ام و باور یک لحظه رهایی ام از مرداب فراموشی و کوهستان سنگلاخ غم نیست از غم من برگ های نوشکفته ی بهاری رخ زرد شدند و ترانه ی روح بخش چشمه ها در باور پرستوهای مهاجر مرد. فکر یک لحظه ی دیدار فردا که پایان تمام دلهره های وقت وداعم است نفس هایم را به شماره انداخته . فردا دوباره باید به هوای دمی خلوت سنگفرش خیابان را با آب دو دیده ام تر کنم و کویر گونه هایم را غسل تعمید دهم دوباره باید دمی از چشم خلق کناره گیرم تا از سرخی چشمانی که یادگار دیرینه ی خلوت بعد از دیدارت است کم گردد. انگار قرار نیست پایانی برای روزی که ندیدنت به پایان می رسد باشد. سوز ناامیدی به وجودم رخنه کرده دلداری اش را از زمانه آموخته امشب هم هوا رنگ غریبانه ای بر دلهره هایم بخشیده. هوا سرد و تاریک است و دست سرد روزگار بر شانه ام سنگینی می کند ماه را از شب هایم می دزدد و بر ظلمت شب هایم می افزاید تا به شبیخون زدن بر قلب بی پناهم ادامه دهد بی خبر از اینکه من دلم را در قتلگاه نگاهت قربانی کردم و با خونش نقش ماه را در دل شب هایت ترسیم کردم تا از نگاه سرد شب ها چشمانت به هراس نیفتند چرا که هراس چشمانت ویرانی کلبه ی آرامش من و شکستن شیشه ی عمر من است.