سالروز رفتن
آسمان ابری اما بی باران است و شهر سرگردان ، در سرگردانی شهر من نیز به پرنده ی مهاجری می مانم که از قفسی آزاد گشته و در دام صیادی دیگر اسیر گشته و بند بند وجودش نقش قفس دارد و در سرش هوای پر زدن به آسمانی است که پایان دهنده ی تمام دلتنگی هایش می باشد. سؤال هایم یکی بعد از دیگری به جوشش فواره ی چشمه ای در بهار می مانند ولی باز در خلوت زمستانی ام بی جواب می مانند. سکوتی غمبار فضای سنگین بی تو بودن را در بر گرفته. پاسخ تمام دلتنگی هایم در گرگ و میش سحر به جرعه ای تاریکی می ماند که در بدرقه ی نور می گریزد. سحر هم از گلایه های من خبر دارد چرا که با تمام شب هایی که همدم تنهایی من بود دوستی دیرینه ای دارد. دوباره به رفتنت می اندیشم سالروز رفتنت یادبود تمام دلواپسی هاست من در آن روز هزار شمع به یاد هزاران پروانه ای که در ره عشق خودسوزی کرده اند روشن می کنم و هزاران گل یاس و نرگس را به یادت پرپر می کنم و با گلبرگ های هزاران شقایق مسیر رفتنت را گلگون می کنم شاید که باز خاطرت چینی هزار سال فاصله ی باورمان را بشکند و شمع بودنت را در وسط پرچین احساسم روشن کند.