ندای دیوانگی...
صدای تیک تیک ساعت مرا به فکر فرو می برد و در عمق خاطرات گذشته ام غرق می سازد نمی دانم این سایه ی خاطراتی که بر این روزهایم چنگ زده اند تا کی قرار است مرا در حسرت خورشید شادمانی بگذارد؟؟ صدای غرش ابرها مرا از خواب گذشته ام بیدار می سازد هنوز جای لبخند بر چهره ام خالیست. باران می بارد و بهار زیباتر می شود اما بهار من سالهاست که به خزان تبدیل شده به دنبال خزانش خزانی دیگر است و در دل زمستانم به جز خزان خبری از بهار نیست.. از عمق بی کسی هایم میگریزم تمام توانم را برای رفتن می گذارم اما می دانم که هوای بی تو بودن سنگین سنگین است. هراس من از روزهای رفته و رفتن نیست ترسم از روزهایی است که می آیند و من از گذشت آنها غافلم . ترسم اینست که در پس تمام این روزها لحظه ای را ببینم که در امتداد ثانیه اش صدای لبخند تو بر گوش دلم چنگ زند و تمام غصه ها در دلم زنده گرداند و هوش از سر این دل دیوانه بپرد و هیاهوی خواستنت دوباره در سرش جان گیرد و روزگارم را سیاه گرداند چرا که فقط من می دانم که تو دیگر نیستی نه این دل . من آنی که تو می شناختی را در دل گذشته ام به خاک سپرده ام اما گهگاهی سر از خاک برون می آورد و ندای دیوانگی سر می دهد...